شبکه ی ۳+ برنامه ی مهتاب+ رضا صادقی‌ (!!!) = چشمای گرد و دهان باز من!
ایول خوشم اومد. درسته که خیلی تو برنامه های زنده ی محلی دیده بودیمش ولی دیشب واقعا خوب ظاهر شد.


مرد رویاهای یک دختر تاریخ دان (دختر خاله م): آرش کمانگیر!
مرد رویاهای یک دختر مهندس کشاورز (خودم): مندل!

دیشب به این نتیجه رسیدیم...

بعدش چی آقا؟


دوهفته پیش تو 40چراغ یه مطلب جالب دیدم که بدم نمیاد شما هم بخونیدش...

 

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. از مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی؟

مکزیکی: مدت خیلی کم.

آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی بیشتری گیرت بیاد؟

مکزیکی: چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانواده ام کافیه.

آمریکایی: اما بقیه ی وقتت رو چیکار می کنی؟

مکزیکی: تا دیروقت می خوابم. یه کم ماهیگیری می کنم. با بچه ها بازی می کنم. بعد می رم تو دهکده می چرخم.یه لیوان مشروب می خورم و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن و خوشگذرونی. خلاصه مشغولم به این نوع زندگی!

آمریکایی: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو. باید بیشتر ماهیگیری کنی. اون وقت می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری.و با درآمد اون، چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!

مکزیکی: خوب، بعدش چی؟

آمریکایی: به جای این که ماهی ها رو به واسطه بفروشی، اونا رو مستقیما به مشتری ها می دی و برای خودت کار و بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی... این دهکده ی کوچیک رو هم ترک می کنی و می ری مکزیکوسیتی! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری هم می زنی...

مکزیکی: اما آقا! این کار چقدر طول می کشه؟

آمریکایی: پانزده تا بیست سال!

مکزیکی: اما بعدش چی آقا؟

آمریکایی: بهترین قسمت همینه، موقع مناسب که گیرت اومد می ری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میایون ها دلار برات عایدی داره.

مکزیکی: میلیون ها دلار! خوب، بعدش چی؟

آمریکایی: اون وقت بازنشسته می شی! می ری به یه دهکده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیروقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی. با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و یه لیوان مشروب بنوشی! و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی...

 

 

دیکشنری


دختر خاله: دوست داشتنی ترین موجودی که از زمان پیدایش زمین تا حالا خلق شده...
دختر خاله ها: دوست داشتنی ترین موجوداتی که از زمان پیدایش زمین تا حالا خلق شده اند...
پسردایی: موجودی که با خوردن دست پخت آدم مسموم میشه...
پسردایی ها: موجوداتی که با خوردن دست پخت آدم مسموم میشن...
سالادالویه: غذایی که فقط باعث مسمومیت جنس ذکور در یک خانواده میشه...

روز نوشت


مدتیه احساس خود عوام بینی شدیدی بهم دست داده! شبها تا دیروقت فیلم هندی می بینم! یهویی یاد بامداد خمار میفتم! این چند روزه که مامانم نیست آشپزی می کنم! خلاصه حسابی خودمو خجالت دادم!

ما امشب مثلا عروسی داشتیم! عروس خانوم الان بیمارستان همراه خواهر کوچولوشه ... داماد هم... راستی داماد کجاست؟!!!

شبهای روشن... بامدادخمار!


دیروز رفتم پردیس. مدتها بود ریخت نحسش رو ندیده بودم. همون طور که حدس می زدم دو تا از درسهام رو با نمره های خیره کننده ای افتاده بودم! ولی عین این دختر دبیرستانیا حتی یه کوچولو عذاب وجدان هم نگرفتم. اصلا انگار دلم خنک شد! خیلی باحاله از درسایی که ازشون متنفری بیفتی! انگار دارم تلافیش رو سر خودم در میارم که از رشته ام متنفرم... اه بی خیال. به قول یه بنده خدایی نمیشه که همه اش از درس و دانشگاه گفت.

دیشب شبهای روشن رو برای چندمین بار دیدم؟ حسابش از دستم در رفته. نمی دونم چرا هر وقت این فیلمو می بینم همین جوری الکی یاد بامداد خمار میفتم! (فکر کنم نصف ایران این کتاب رو خونده باشن!) جفتش رو اعصاب آدم راه میره. وقتی فقط 12سالم بود و چیزی از عشق و عاشقی سرم نمی شد خوندمش. شب تا صبح بیدار بودم و یکریز می خوندم و شاید گریه هم می کردم! نمیگم همین الان پا شو برو بخونش چون می دونم داری تو دلت صد تا فحش بارم می کنی که آدم اینقدر سطحی نگر میشه؟! میشه ها! امتحان کن میشه... هر بار از جلوی کتابفروشی رد میشم مورمورم میشه که بخرمش و دوباره بخونمش اما می ترسم سطح توقعاتم اینقدر بالا رفته باشه که از انتخاب 12 سالگییم پشیمون بشم. میگم بذار این تصویر همین جوری بمونه اصلا خدا رو چه دیدی؟ شاید همین روزا خریدمش و دوباره خوندمش... اگه این شماره ی 40چراغ رو اینقدر بادقت نخونده بودم یاد بامداد خمار هم نمیفتادم.

ما مثلا این روزا عروسی داشتیم . امشب هم طبق قرار قبلی باید شب حنابندون باشه . کارتهای عروسی همه شون روی هم تلنبار شدن و همینه که اعصاب آدمو خرد می کنه.

ویبره


دیروز اینجا زلزله اومد. فقط من فهمیدم. انگار فقط زمین زیر پای من می لرزید... اون فسقلی رو دیشب بردن تهران واسه شیمی درمانی!

زندگی تعطیل...


تا اطلاع ثانوی اینترنت تعطیل...

وبلاگ تعطیل...

کوفت تعطیل...

زهرمار تعطیل...

اصلا زندگی تعطیل...

 

از دعاهای شما بود که اون کوچولو الان مشکوک به سرطان خونه؟!

 

خوب شد گفتم تعطیل!


دیشب اونقدر گریه کردم تا خوابم برد. کی تا حالا مجبور شده آب نخاعش رو بکشند بیرون؟! درد داره؟ یه دختر بچه ی 7 ساله می تونه تحملش کنه؟ چقدر راحت به خاطر اون همه چی خراب شد، عروسی تا اطلاع ثانوی به هم خورد، ساقدوش کوچولوی عروس فعلا بیمارستان بستریه... هیچ کدوم از آزمایشها هم جواب قطعی رو نمیدن و نمیگن چشه... تا همین چند روز پیش واسه اون درس و دانشگاه زاقارتم حرص می خوردم اما حالا می بینم دلایل جدی تری هم برای حرص خوردن وجود داره... گفته بودم تا اطلاع ثانوی وبلاگ بی وبلاگ... ولی نمی شد از اون نگفت. دعا کنین زودتر خوب شه.

 

پ.ن: بهترین دوستم الان داره کنکور میده.

سانازجون ایشالا قبول میشی.

تعطیل


یکی از اون دو تا وروجکها که بادیگاردشون بودم الان بیمارستان بستریه...
تا اطلاع ثانوی وبلاگ بی وبلاگ...

اینجا تگزاس است!


نشسته بودیم پای کامپیوتر داشتیم رالی بازی می کردیم (حدود 2 ساعت پیش) که انگار تو کوچه دعوا شد. ما که خجالت کشیدیم بریم ببینیم چه خبره اما مامانم  نتونست در قبال احساس مسولیت سنگینی که به عهده شه خودشو کنترل کنه...

فکر کنم تو اون لحظه حتی طرفین دعوا هم نمی فهمیدند دقیقا واسه چی به جون هم افتادن! ما فقط دیدیم دو تا از پسرهای کوچه مون که اتفاقا داداشند و یکی از طرفین دعوااند، با شمشیرهاشون از خونه اومدن بیرون! الحمد الله آقایون خونه مون امشب تشریف نداشتند تا با عملیات پاستوریزه شون ما رو از تجربه ی یه هیجان واقعی محروم کنند!

توضیح: البته بر و بچ محله ی ما اینقدر هم خلاف نیستند! این دو تا هم جفت ورزشکارند. کلی هم مقام بین المللی آوردن... شمشیر بازی و کونگ فو

هیچی دیگه. کوچه واسه خودش یه پا استادیوم آزادی شده بود! ما هم جو زده شدیم زنگ زدیم 110... عجیب خر تو خر شد. تا همین یه ربع پیش ملت شیشه شکسته های ماشین و خونه هاشون رو جمع می کردن...

نکته ی جالب اینجاست که دعوای اینا سر بازی فوتبال بوده و اینکه بچه های کوچه ی ما از اونا برده بودن!!! آخه آدم چی بگه؟ این دخترها هم اگه یه جا جمع بشن نمی شینن عین بچگیاشون خاله بازی کنن بعدش قهر کنن، حالا فوقش غیبت می کنن و راجع به چیزایی حرف می زنن که یه خورده شخصیه! دیگه عین بعضی از این پسرای عقده ای (بچه محلامون رو نمیگم ها!) نیستند که... لا اله الا الله. آدم یه چیزی بگه ها!

 

پ.ن الان جام جم داره ارتفاع پست میذاره. من مرده ی این فیلمم. فلانی ... جات خیلی خالیه. (خودش فهمید!)

 

مجازات با اعمال شاقه!


این سزای تمام گناهاییه که از اول زندگیم تا حالا انجام دادم!!! دو تا دختر بچه ی 6_7 ساله رو بستن بیخ ریش من بدبخت (البته من واسه ریش داشتن یه خورده دخترم!) تا مواظبشون باشم و تا می تونم براشون دلقک بازی در بیارم تا حوصله شون سر نره!

نمی شه هم کمتر از گل بهشون گفت. بدبختی اینجاست که اسم و حتی فامیلشون هم یکیه و نمیشه عین بچه ی آدم هم صداشون کرد! اومدم تیز بازی در بیارم نیم ساعت بهشون مهلت دادم برن نقاشی منو به خنده دارترین شکل ممکن بکشند تا بهشون جایزه بدم (اون موقع که شرط جایزه رو گذاشتم به عواقبش اصلا فکر نکردم!) چه می دونستم بعد از دو دقیقه کاغذ نقاشی هاشون رو می گیرن جلوم و با یه قیافه ی حق به جانب میگن:"ما چیپس سرکه نمکی می خوایم!"

کیف پولم خیلی لاغر شده. خیلی بده که یه عصر دل انگیز تابستونی ات رو با مهارت تمام برنامه ریزی کنی اون وقت ملت همه برن خرید عروسی و تو رو بذارن نگهبون دو تا وروجک که استعداد زیادی هم برای قهر کردن و کتک کاری دارن!

الان هم دارن با مهارت تمام چیپس منو می خورن و تو دهنم هم چیپس میذارن! از این تیکه ی ماجرا خوشم میاد!

...

این مال دو دقیقه پیش بود... الان علاوه بر اینکه با خودشون قهرن با من هم قهرن!!!

 

 

دیروز، امروز، فردا...


کیا دیروز کنکور داشتن؟

کیا امروز کنکور داشتن؟

کیا فردا کنکور دارن؟

 

خوب به من چه!

 

پارسال تو فامیلمون 7 تا کنکوری داشتیم امسال 3 تا. اینو همین جوری گفتم.

 

 

چرا پردیس؟!


چند نفر فضولی شون گل کرده بدونن جریان این پردیس چیه؟ من هم نمی دونم چیه؟! فقط از وقتی یادم میاد بهش می گفتن پردیس. در ضمن این پردیس هیچ کدوم از اون پردیس هایی نیست که شما فکر می کنید! چیه حالتون گرفته شد؟

20 کیلومتری شهری که توش زندگی می کنم، یعنی دقیقا دورتر از همه ی دم و دستگاه هایی که باید خارج از شهر باشند (یعنی حتی دورتر از بهشت زهرا و تصفیه خونه ی آب و البته نرسیده به پلیس راه!)، یه آبادی هست به اسم پردیس. آبادی به معنای هر جا آب هست آبادی هم هست! البته!

خوب اونجا غیر از آب، برق و حتی خط اینترنت مجانی هم داره، یه بوفه داره که به شدت آدمو به یاد این کافه های بین شهری میندازه (با اون پوسترهای جواتش!) که توی لغت نامه جلوی کلمه ی سر گردنه اسم اونجا رو نوشتن! اونجا اتوبوس هم داره که تنها راه ارتباطی با فضای بیرون محسوب میشه، همین طور راننده های سبیلوی باحال که البته تیپشون از نوع جوات پشت مو تا خفن هالیوودی متغیره، یه سلف هم داره که اول ترم غذاهاش یه چیزیه تو مایه های من فقط دلم می خواد نگات کنم و آخر ترم برو دیگه دوست ندارم... اسمتو نمی خوام بیارم میل می کنه.

اونجا کلی NGO  وکانون و کوفت و زهرمار هم داره که تنها فایده اش اردوهای دو روزی سه باره و تنها دستاوردی که جلساتشون داشته رانی های خوشمزه شه (از این جدید جلد آبیا!)، صاحاب هم نداره (به معنای واقعی چون نه حراستی در کاره نه نگهبونی.
تا قبل از عید حتی اسم رئیسش رو هم نمی دونستم و تو امتحانا بود که برای اولین بار دیدمش و چون اعصابم خرد بود و تا حالا ندیده بودمش جواب سلامش رو ندادم!!!)،
می ریزن، می پاشن، کامپیوتر می دزدن، می چتن، زیر آفتاب داغ بسکتبال بازی می کنن، واسه دو چیکه بارون کلاسا رو تعطیل می کنن می ریزن تو حیاط دست همدیگه رو می گیرن باز باران با ترانه می خونن، المپیک مار و پله برگزار می کنن، تو شهر شب شعر برگزار می کنن و تمام راه رو تو سرویس بلند بلند شعر خونه ی مادر بزرگه رو می خونن، دلشون که واسه مامان جونشون تنگ بشه فلوت می زنن، عاشق که می شن آبمیوه خیرات می کنن! یه چند تا کلاس هم البته داره که به خاطر یه سری سوء تفاهمات فرهنگی اسمش رو گذاشتن دانشگاه ...! 

 

بچه هاش هم از شدت فعالیت فوق برنامه به سمت دمت گرم میل می کنند به طوری تا یه هفته قبل از انتخابات ریاست جمهوری نصفشون تاریخ دقیقش رو نمی دونستند و حتی می خواستند به میر حسین موسوی یا ولایتی رای بدن! اگه هم وقت کنن یه نگاهی رو کتاباشون میندازن!

 

البته هیچ احتیاجی به این اعترافات کوبنده نبود. اینا فقط واسه روشن شدن ذهن بعضیا بود...

 

 

شاخه گلی برای من!


شاخه گلی برای عروس!

دیالوگ طلایی: من می خوام آزیتا زنم بشه (!)

 

شاخه گلی برای من!

دیالوگ طلایی: من نمی خوام این ترم مشروط بشم (!)

...

 

این جوری که داره پیش میره معدل این ترمم 10 میشه! خوب البته انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت. این هم سرانجام کسی که به جای اینکه یه ذره مخش رو به کار بندازه و یه رشته ای بره که بتونه 4 سال تحملش کنه (کم نیست ها! 4 ساله) رشته ای بره که از همون اول دبستان ازش متنفر بوده و هیچ پیشرفتی هم توش احساس نمی کرده و فقط به خاطر ... گرامی و البته حرف مردم فضول و همیشه در صحنه شده خانم مهندس!

 

کی امسال کنکور داره؟ آقا، جون مادرتون اصلا به اسم رشته ای که می خواید انتخاب کنید فکر نکنید. اصلا فکر کنید اسم نداره. فقط برید اون رشته ای که دوستش دارید و البته توش توانایی دارید، تا نشید یکی مثل من!

جای خالی یک امضا...


آخرین روز امتحانا که واسه هر بنی بشری بهترین روزه واسه من رسماً به گند کشیده شد! بعد از 4 روز تازه دوزاریشون افتاده که اشتباه از جانب اونا سر زده اما مگه غرورشون اجازه میده اعتراف کنند؟ آخه یه حذف ساده که اینقدر نباید دنگ و فنگ داشته باشه، دلیلش رو هم که می پرسم فوری میگن اینجا دانشگاه سراسریه! بابا برید گِل بگیرین در دانشگاهتونو...

جناب آقای مهندس... کاش می دونستی و درک می کردی تنها راه نجات ما چند نفر از این جهنمی که خودتون درست کردین امضا زدن روی اون برگه بود، وقبول اشتباهتون... به خاطر جای خالی امضای جنابعالی دقیقاَ یک سال دیگه از عمرمون به معنای واقعی هدر میره...

این مردا هیچ رقمه سر عقل نمیان...

چند روز پیش داشتم کتاب می خوندم (بابا مطالعه!) چند تا جمله دیدم خیلی باهاش حال کردم:

1_ پشت سر هر مرد موفق یک زن حیرت زده ایستاده است!   ماریون پیرسون

2_ پشت سر هر زن موفق چندین مرد گیج ایستاده اند که برای خندیدن بهانه ای به دست او می دهند!   سارا میلر

 

امروز آخرین امتحانمه!

یعنی میشه؟!

یه نفر به ساعت این پست یه نگاه بندازه صواب داره. (صواب رو درست نوشتم؟!)

احمدی نژاد؟!


دقت کردین تا حالا ایران رئیس جمهور کت و شلوارپوش نداشته! اگر هم داشته عاقبت به خیر نشده... ولی خوب شد یه خیریتی داشت، شام یه پیتزا افتادیم.

تنها چیزی که از انتخابات ریاست جمهوری ایران نصیب من شد یه شام خوشمزه ست! (صدقه سر شرط بندی و این جور صحبتها، البته اگه ... محترم دبه در نیارن!)  از اولش که اینقدر با برکت بوده اگه تا آخر هم اینجوری پیش بره که خوش به حال منه!

 

یکی دلش واسه من بسوزه!


12سال عین یه خر زحمت کش درس بخون، اونوقت وقتی میای حاصل دسترنجت رو ببینی این جوری صاف می خوره تو ذوقت... فکر کنم دارم رکورد می زنم. از این نظر میگم که شاید اولین نفری باشم که ترم اول مشروط میشه!

یکی بیاد منو خودکشی کنه از دست این موجودات سرشار از آی کیو... تو امتحانها ساعت برگزاری امتحانها رو جابه جا می کنند اونوقت در دانشکده رو هم قفل می کنند بعد هم میگن به ما چه؟ وظیفه ی دانشجو اینه که از برد گروهش خبر داشته باشه!

خانم کارشناس محترم تو اگه یه ذره وجدان داشتی با همچین توجیهات بچه گانه ای خودت رو خلاص نمی کردی... همینه دیگه، آدم از شب تا صبح بیدار بمونه در حد نمره ی 20  خر بزنه اونوقت تو کارنامه بهش بدن 0 !!! آره حالا هر کی باشه میگه چون نرسیده امتحانش رو بده میگه 20، من هم که دیگه برام مهم نیست. شاید ژنتیک تنها درس اختصاصیم بود که خیالم از هر طرف راحت بود ولی خوب چه میشه کرد؟

تا اینجا دو تا از امتحانام رو این جوری دادم! بقیه هم به جهنم. تنها حماقتی که تو این 18 سال انجام دادم ترجیح دادن این دانشگاه لعنتی به دانشگاه آزاد بود.

کاش زمان برمی گشت و می تونستم برم دانشگاهی که دوست دارم و رشته ای که عاشقشم (مترجمی زبان) نه این دانشگاه مزخرف و این رشته ی غیر قابل تحمل و مهم تر از همه آدمای از دماغ فیل افتاده که برای درست انجام دادن وظیفه شون باید پاشون رو ماچ کنی!

 

یادم باشه سر فرصت اسم اینجا رو عوض کنم بذارم طویله ی پردیس، با حفظ حقوق خانم کارشناس محترم و اساتید البته!


پ.ن امروز تو راهروی دانشکده ی خودمون بچه های فیزیک رو دیدم. (فکر کنم ورودی 80 بودند.) خانومای فیزیک که اصولا از تابلوترین موجودات دانشگاه محسوب میشن، حالا شما این پسرای فرصت طلب و ... هم اضافه کنید. صدای قهقهه و شوخی های لوسشون داشت اعصابمو خط خطی می کرد. یهو یکیشون برگشت گفت:"بچه ها واسه فردا پس فردا هم ذخیره کنین. یه وقت دیدی این احمدی نژاد رئیس جمهور شد..." یکی از دخترها با لحن مشمئز کننده ای گفت:"وای فکر کن! میگن قراره راهروهای دختر و پسرا رو هم جدا کنه (!!!)"

هیچ وقت خوابش رو هم نمی دیدم که شعور دانشجو جماعت تا این حد تنزل کنه...