!..Innocent


شک نکن این هندیا فیلم اعتراض رو از روی داستان یوسف (ع) و زلیخا نوشتن!

آخی یوسف (ع) جون.!

چی می شد اون موقع که زلیخا داشت وسوسه ت می کرد

موبایل سامسونگت رو روشن می کردی

و اون وقت همه ی حرفاتون ضبط می شد؟!!!

این جوری دیگه چند سال هم آب خنک نمی خوردی..

پ.ن1: برید گوشی سامسونگ بخرید.. خیلی باحالن به خدا!

پ.ن2: متوجه شباهت حیرت انگیز داستان حضرت یونس (ع) توی دهن ماهیه و پدر ژپتو تو دهن نهنگه شدین؟!

حالا کی از رو دست کی دیده خدا می دونه!

پ.ن3: من امروز واقعا یه چیزیم میشه.. منتظر یه بلای آسمونیم که سرم بیاد! 

برای خود خدا..

 

خونه مون بوی خودتو گرفته خداجون!

بوی خود خودتو!

نه.. یه ذره بوی حرم رسولت هم هست..

یه دقیقه صبر کن..

آره.. بوی بقیع.. این بنده ی فضولت یواشکی خاک بقیعت رو هم کش رفته..

دور از چشم بادیگاردهاش!

اگه کار بدی کرده ببخشش!

ولی خودمونیم ها! خیلی پارتی بازی کردی براش..

خلاصه اینکه خونه مون بدجوری پر از خدا شده!

Exam2..!


من می خواستم امروز یه چیز دیگه بگم ولی یهویی شد..

اینم نتیجه ی امتحانتون.. می بینم که گند زدین!

 

پرومته .. به زور 10 شدی ولی خداییش زدی وسط هدف! جواب سوال دو رو هیچ کس درست نداد غیر از تو! امتحان عملی رو هم حال کردم! همین خودش با صد بار مردن و زنده شدن برابری می کنه! در ضمن... تو دفتر خاطرات منو خوندی؟! فعلا کاری به کارت ندارم چون در دسترس نیستی.. اما اگه خوندی بگو.. من طاقتش رو دارم!

امتحان خودتو 19 شدی.. غریب درسته نه قریب! اینم واسه اینکه نمره ی 20 کلاس رو نمی خواستی!

ناخدا .. 25/0 اولش می خواستم بهت صفر بدم که سر کلاس من اونم درست وقت امتحان میذاری میری اما دیدم اسمتو بالای برگه ت نوشتی. گفتم یه 25/0 هم به خاطر نوشتن اسمت بدم!

خودش  .. جمعا 8 شدی.. خیلی از سوالها رو که اصلا جواب ندادی.. در ضمن بادکنک اصلا زیر آب باد نمیشه!

ناشناس .. 2 فردا با والدبنت میای مدرسه!

لیمویی .. تبریک میگم! تو با 5/11 بالاترین نمره رو آوردی! سوال 8 رو که قاط زدی.. نمره ی عملی رو هم نصفشو دادم چون فقط نصفش رو انجام دادی!

صبرا .. بهت اصلا نمره نمیدم چون فقط یکی از سوالها رو جواب دادی. اون هم تو وبلاگ خودت. که چیزی ازش نفهمیدم!

ژانوس.. صفر. پرونده تو هم بیا ببر. آدم واسه خدا هم اسم میذاره؟! حالا خدای خودمون باشه یا رومیها.. چه فرقی داره؟! جفتش که یکیه!

رهگذر.. 10 به نظر میومد بیشتر از اینا بگیری اما نمی دونم چرا 10 گرفتی؟!

Someone.. 11 شدی! فکر کنم این نمره های شاهکار مربوط به اون ده نمره عملی باشه.. ولی کلا از اینکه حاضری 9 نمره از دست بدی ولی خودت باشی خوشحالم! راستی یه چیزی.. من همین الانش هم دارم فکر می کنم روحم قبلا یه بار تو بدن یه نفر دیگه زندگی کرده! ولی نمی دونم کیه.. خیلی دوست دارم بدونم وقتی مردم روحم تو بدن کی میره؟!

یه صد آفرین هم به فرزانه خانوم به خاطر سکوتش!

این هم که هنوز جواب نداده!

پ.ن۱: چشمم روشن!  مسافر ما هم فردا بعد از ظهر می رسه!
پ.ن۲: من تا ۱۲ روز دیگه همچنان جواب امتحان قبلی رو تحویل می گیرم..

!..No! I grew up


دیشب که داشتم می خوابیدم کلی عروسک دور و برم بود..

قبلش بچه ی دختر عمه م باهاشون بازی کرده بود..

حال نداشتم جمعشون کنم..

صبح که پا شدم دو تا سگ کوچولو تو بغلم بودند!

حالا من بودم و اسنوپی توی بغلم و لبخند موذیانه و پهن به درازای صورت خواهرم..

_ دیشب با عروسکات خوابیده بودی؟!

_ برو گم شو!

دیگه عروسکامو به هیچکی نمیدم.. پی نوشت هم نداره..

پ.ن: آه چرا داره! دیروز با طناب خودمو به تخت بستم تا آپ نکنم!

Why Bill!? Kill me instead!


از وقتی عضو  این  سایته شدم دارم ثانیه شماری می کنم که بمیرم!

حداقل اگه به این زودیا نمی میرم با مرگ مغزی بمیرم..

 

خدایا!

یه کاری کن با مرگ مغزی بمیرم!

 

ولی آخرش نفهمیدم مرگ مغزی دقیقا یعنی چی؟

به قول یه بنده خدایی انگار فایلتو بندازی تو Recyclebin و Delete  نکنی!

 این که غیر از سلولهای خاکستریت همه جای بدنت زنده باشه؟!

خوب من الان دقیقا این جوریم.. 

خوش به حال اینایی که مرگ مغزی میشن بعد اعضاشون رو اهدا می کنند..

نه فشار قبری در کاره نه چیز دیگه ای..

آخه به چی باید فشار بیاد؟!

تمام انگیزه م از این عمل خیرخواهانه همین بود!

پ.ن: هر کار می کنم دو روز پشت سر هم نیام اینجا نمیشه..

Exam!


 1. خدا را با ذکر مثال تعریف کنید. (1)

2. با توجه به این نکته که هر کس قیمتی دارد قیمت خود را تا دو رقم اعشار محاسبه کنید. (0.75)

3. مرتب کنید. (0.5)                    بزن/من/وبلاگ/سر/هم/ به

4. پول بهتر است یا ثروت؟ (0.75)

5. غلط های املایی و معنایی زیر را پیدا کرده و تصحیح نمایید. (1.5)

پول خشبخطی نمی عاورد.

6. حاصل جمعهای زیر را بدست آورید. (1)

عشق. نفرت                   زندگی. مرگ

*توجه به خاصیت توزیع پذیری جمع ضروریست.

 

7. حاصل تفریق های زیر را بدست آورید. (2) 

زندگی.ایمان    عشق. نفرت    زندگی.مرگ    عشق.دوست داشتن

*توجه به این تکته ضروریست که کوچکتر را باید از بزرگتر کم کرد.

 توجه به خاصیت توزیع ناپذیری تفریق ضروریست.

 

8. یک بادکنک را زیر آب باد کنید و سپس بترکانید. (0.5)

9. لگد به بخت خودتان بزنید. (0.5)

10. تا آخر دنیا بروید. (1.5)

 

10 نمره ی عملی:

یک بار بمیرید و زنده شوید و تجربیات خود را در ده خط خلاصه کنید، سپس برای همیشه زندگی کنید.

 

                                                     موفق باشید.                 

 

 

پ.ن: همش از ذهن کوچیک خودم تراوش کرد.. در صورت هرگونه سوءتفاهم با روابط عمومی و پشتیبانی تماس حاصل فرمایید..

با تشکر: من!

Don't scare.. I'm just crazy!


_ خیلی دوستت دارم. اینو می دونستی؟

_ منم همین طور!... سوءتفاهم نشه البته، منظورم اینه که منم خودمو خیلی دوست دارم!

عاشق خودم  شدم..
ولی نمیدونم عشقم به خودم حقیقیه یا فقط میخوام از خودم سوءاستفاده کنم..!

حداقل می تونم مطمئن باشم سر خودم کلاه نمیذارم!



و این منم.. شناور در دریای سوءتفاهمات... تا چند روز دیگه حداقل..

دیروز، امروز، فردا 2


دیروز:

_ ... جون؟!

_ جونم عزیزم؟! 

امروز:

_ چیزی گفتی؟

_ گفتم "دوستت دارم"

_ اه... ببخشید. خیال کردم چیزی گفتی!

"به انتهای یک رابطه عاطفی نزدیک میشوید،از سرعت خود بکاهید.."

فردا:

هی فلانی! دل سنگت را به من بده...

باهاش گردو می شکنم، می خوریم... حالشو می بریم!

_ "که عشق سو تفاهمی است بین دو احمق!"

_ الحق!

پ.ن۱: چقدر این روزا الکی الکی عاشق رنگ قرمز شدم! حتما یه نشونه ای چیزی داره..

پ.ن۲: راستی کامیرا!آش پشت پات رو بی خیال شو.. تا تو بیای می گنده که! حالا تو بیا.. دوباره واست درست می کنیم.. اسمشم میذاریم آش جلوی پا!

 

Nonesenses1


نوشتن متون مینیمالی در یک دور خلاصه می شود. حرفات رو تو دهنت می جوی و قورت میدی.

دوباره میآریشون بالا و باز هم می جویش.

اینقدر ادامه میدی تا یه چیزی مثل این تهش می مونه.

اوه راستی یه کم به به هم بهش می زنی که بوی استفراغ نده.

 

پ.ن: نشستن پای درددلهای یه پیر دختر باعث میشه به اولین خواستگارت یه بعله ی گنده بگی...

ولی سمیه جون، اون به درد تو نمی خوره. حالا ببین کی گفتم؟

Happy father's day



امروز به این نتیجه رسیدم که بهترین هدیه برای یه پدر، مرخص شدن دختر 7 ساله اش از بیمارستانه..  دختر کوچولویی که به علت سرطان خون 45 روز تمام توی بیمارستان بستری بوده و حالا حالش خوبه...

شایدم تلفنی حرف زدن با پسر جوونش که از مدینه روزشو تبریک میگه. از حرم پیامبر(ص)...

شاید خیلی چیزای دیگه که هنوز کشفشون نکردم!

اصلا شاید همین پست بیخود من هم خودش یه هدیه باشه... اصلا میشه  وبلاگ کادو داد؟!


عادت ندارم یه چیزی بگم که فقط دعوا راه بندازه و هیچ کس رو به فکر نندازه.
من هنوز اونقدرها هم احمق نشدم که واسه جلب توجه بعضیا دست به هر کاری بزنم. حتی خودمو کوچیک کنم.. واسه همین هم برای همیشه پرونده ی فرهنگسرا و اتفاقات بعدش رو می بندم. هر کس هم دنبال بهانه برای شروع جر و بحث و جدل می گرده می تونه اینجا نیاد..

می خوام همون دیوونه خونه ی خودمو داشته باشم. همونی که اسمش به نظر خیلیا جلفه اما من دوستش دارم..

یه بار از یکی شنیدم..

باید عجیب باشی تا از تو بدشان بیاید.
فقط اگر از تو بدشان بیاید میتوانی راحت عجیبت را باشی..

نمی دونم چرا خیلیا فکر می کنند من می خوام اون عجیبه باشم!

پ.ن: کامیرا جون.. آش پشت پات هم خیلی خوشمزه بود. واسه ت نگه داشتم!

Just for you!


کامیرای عزیز!

چشمت به گنبد سبز او که افتاد یاد ما هم باش..

کعبه چشم در چشمت دوخت یاد ما هم باش..

 

پ.ن: خودت که منو بهتر می شناسی.. هر کار کردم رمانتیکم نگرفت! این دو جمله رو هم فی البداهه محض گل روی تو گفتم! چیکار کنم شعرم نیومد!

من همچنان از محنت دیگران بی غمم!


پست قبلیم انگار به خیلیا برخورده.

چیکار کنم..

به نظر میاد من از محنت دیگران بی غمم!

 

پ.ن۱: مبلغ این اکانت از اولین حقوق منه!

پ.ن2: من این پست رو قبل از اینکه بلاگ اسکای بره تو کما نوشته بودم واسه همین هم حتی نتونستم کامنتهای مربوط به اون رو بخونم تا... همین الان!

 

خانم صبرا نامی! چرا وقتی کامیرا به طعنه یا هر چیز دیگه ای عنوان تنها فرهنگسرای شهر ما رو به کار می بره براش دست می زنید اما چون من این لفظ رو به کار بردم باید از لحاظ دستوری کارشناسی بشه؟! من 3 سال عضو غدیر بودم! و زمانی هم که برای شرکت در کلاسهای فیلم نامه نویسی آوینی داشتم خودمو می کشتم (آخر کلاس تشکیل نشد!) و یا وقتی دو سال پیش در پایتخت در مسابقات داستان نویسی کشور بین اون همه آدم اول شدم و وقتی اسمم رو خوندند با پسوند ... از استان هرمزگان یا وقتی 3 سال پیاپی حداقل در مسابقات فرهنگی داستان نویسی ناحیه اول شدم... متاسفانه وبلاگی نداشتم که برام چنین کامنتی بذاری و اینقدر راحت و ندیده و نشناخته منو به بی فرهنگی و کسی که از فرهنگ چیزی نمی دونه متهم کنی! فکر کنم هر افتخاری رو نباید جار زد!

در ضمن گفته بودی اینجا دانشگاه نیست که... باید بدونی من اونقدر از خبرای دانشگاهم خبردارم که به خاطر عوض شدن تاریخ یکی از دروس اختصاصیم غیبت کردم و ... صفر... مشروط!!! حالا باز باور نکن!

 

 آقای امیر! من اجازه دارم هرجور دوست دارم فکر کنم و شما هم اجازه دارید هر جور دلتون می خواد کامنت بذارید!

 

آقای سیاورشان! مرسی که لذت بردی و مرسی که مرا محکوم به دهه ی هفتادی کردی! شما می گویید دوران اعتراض خیابانی به سر آمده و دوستانتان می گویند ما شخصا اعتراض کردیم! کدامتان را باور کنم؟! از خلیج فارس گفتی و مرا به یاد پست عجیبت در وصف خلیج عربی انداختی!

اگه بلاگرای بندری به فکر نیستند پس این جلسه ی اضطراری واسه چیه؟! عامل اصلیش چی بوده؟ انگیزه و همت خودتون نبوده که اونا رو مجبور به عقب نشینی کرده؟

به این جمله ام ایمان راسخ دارم اما اگر شما هم ایمان داشتی بهتر نبود حداقل در وبلاگت سه نقطه برای تایید حرفم می گذاشتید؟ حتما باید خلاف جریان آب شنا کرد؟ برای جلب توجه باید متفاوت بود؟! در ضمن افتتاح فرهنگسرای اینترنتی تان هم مبارک باشد... هم مبارک شما هم مبارک دختر یا پسرهای محله ی کمربندی یا دوهزار یا هر جای دیگر که الان فقط می دانند دیگر فرهنگسرایی به نام آوینی وجود ندارد تا مثل سابق به آن دلخوش باشند و شبهای دوشنبه و چهارشنبه ی شان را در جلسات نقد و بررسی شعر باشند... افتتاح نت آوینی را به همه ی فرهنگ دوستان بی بضاعتی که از اینترنت فقط نوشتنش را می دانند هم تبریک بگو لطفا!

 

آقای بی نام! جسارت داشته باش و حداقل از این یکی نترس!

 

خانم مریم! گفته بودی نمیشه پشت مانیتور نشست و قضاوت کرد! من درباره ی مسائل هسته ای ایران قضاوت نکردم! درباره ی جنگ آمریکا و عراق هم چیزی نگفتم! شما پشت مانیتورهایتان چیزهایی گفتید و من از همینجا برای روشن شدن ذهن خودم چیزهایی گفتم... کداممان اشتباه می کنیم؟ کدام با کدام برابرتریم؟!

 

پ.ن3: تو عمرم پی نوشت به این طول و درازی ننوشته بودم!


پ.ن۴: 

کی گفته من می خوام به هر قیمتی متفاوت باشم؟!

 

 

روزی روزگاری بندرعباس!


این روزها بلاگرهای بندر از خواب خرگوشی پریدن بدفرم...

تند تند آپ می کنند. عکس میذارن، فراخوان میدن، مسابقه میذارن، به این و اون فحش فرهنگی میدن، خلاصه از بیکاری در اومدن. جریان اینه که دارن تنها فرهنگسرای شهر ما رو به خاطر مجاورت با یک امامزاده به منظور گسترش صحن امامزاده خراب می کنند.

تا اینجاش هیچی... این وسط بلاگرهای بندری مثل اینکه خیلی عصبانی شدن از این موضوع. واسه همین هم روزی دو بار آپ می کنند و شروع می کنند به دادن انواع و اقسام اتهام ها به شهرداری و سازمان اوقاف و...

بعد یه مسابقه ی اینترنتی میذارن و از همه می خوان توش شرکت کنند تا مشت محکمی باشه بر دهان شهرداری و به طور کلی بدخواه مدخواه ها!

حالا هم یکی یکی دارن شاکی میشن که چرا من راجع به این موضوع ککم هم نمی گزه!

دلخوریها تموم شد و در عرض کمتر از یک هفته فرهنگسرا به نحو احسن با خاک یکسان شد... من نه کاری به مدیریت شهرسازی دارم نه چیز دیگه ای. درسته از این موضوع ناراحتم اما خیلی چیزای دیگه هم هست.

بلاگرهای عزیز!

اگه این مسئله واقعا آرامش رو از شما گرفته چرا یه تکونی به خودتون ندادین از پای مانیتور LG تون پا شین. شال و کلاه کنین برین شهرداری و فقط بپرسید: چرا؟!

کدوم یکی از شما بلاگرهای بومی عزیز فقط به جای راپورت دادن در وبلاگهاتون و جولان دادن روی شعارهای کهنه ی سیاسی همت کردین و به نشانه ی اعتراض و حتی یه حرکت نمادین شخصا به سازمان اوقاف یا حتی شهرداری رفتید تا حرف دلتون رو بزنین؟!

همه تون پشت پس زمینه های رنگی و متحرک قایم شدین و فقط (خیلی معذرت می خوام!) بلدین به این و اون بد و بیراه بگین تا شاید دلتون خنک شه...

وقتی اون مسابقه رو تو وبلاگ سیاورشان دیدم خشکم زد. این نهایت دشمنی با فرهنگسرا بود که تو خونه هاتون بشینین و واسه ش دل بسوزونین و برای خاکسپاریش مراسم بگیرین و مسابقه بذارین.

الان دیگه فرهنگسرایی وجود نداره! تنها فرهنگسرای این شهر شب زده به خاک سپرده شد و شما که اینقدر ادعاتون میشه تنها کاری که براش کردین برگزاری یه مسابقه بود که شاید هنوز هم کسی ازش خبر نداشته باش... البته زیاد هم مهم نیست. چون دیگه فرهنگسرایی وجود نداره!

 

Memory


وقتی بچه تر بودیم طرز فکرمون هم بچه گانه تر بود. اونقدر که گاهی اوقات بعضی چیزا مثل دفتر خاطراتهایی که دوستامون برامون مزخرف می نوشتن می شد جزئی از زندگیمون، شاید هم همه ش!

پسرها رو نمی دونم ولی دخترها دنیای عجیب و احمقانه ای حول و حوش 15-14 سالگیشون دارن که واسه خودشون خیلی قابل احترامه...

نمی دونم چرا فکر می کردم هر چی بزرگتر می شیم توقعمون از خودمون هم بیشتر میشه ولی یکی از همکلاسیهام خلاف اینو ثابت کرد...

وقتی دفتر خاطراتشو داد که براش خاطره بنویسم خشکم زد! فکر نمی کردم یه آدمی با این سن هنوز دلمشغولیهاش همچین چیزایی باشه! شاید زیادی شلوغش کردم و موضوع اونقدرها هم مهم نیست... نمی دونم!

باورتون نمیشه دفترش عین دفتر این دختر مدرسه ایها پر بود از عکس جک و جونور و قلب تیرخورده و عاشقتم و عاشقمی و از این جور چرندیات! به هر حال... بدم نمیاد شما هم بدونین براش چی نوشتم!:

 

 

ما دخترها آدم های عجیبی هستیم! قبول کن. تا ده سالگی لوس، مدعی، یکی یکدانه، عزیز دردانه و گل سرسبد خانواده ایم.

 

اوج شکوفایی و تبلور احساسات مضحکمان ده تا 15 سالگی ست. کسی را قبول نداریم و فقط خودمان حق نفس کشیدن در این دنیا را داریم. خودخواه و لجبازیم، همه دروغ می گویند الا خودمان. ناگهان همه ریاکار می شوند. هیچ کس درکمان نمی کند...

 

دلخوشی های ساده و بچه گانه ی مان دفتر خاطراتی است پر از شعرهای سوزناک در وصف جدایی و عشق و این حرفها! و نقاشی هایی که اوج پردازش هنری شان کشیدن پرّه های تیری است که از وسط قلب شکاف خورده ای رد شده!

 

رنگهای جیغ خود را فریاد می کشند و جمله های دروغین عاشقانه ی: دوستت دارم، همیشه در قلب منی، فراموشت نمی کنم ... (فراموش نکن "دوستت دارم" ها دو نوع اند: دروغ محض دروغ مصلحتی) ... حتی به شاعران هم رحم نمی کنیم و برای اینکه برای طرف مقابل عزیزتر جلوه کنیم دست به هر کاری می زنیم.

من نه به خاطر دروغ های قشنگی که به هم می بافید و احساسی که خرج هم می کنید و نه به خاطر هر چیز دیگری که فکرش را می کنید، فقط برای اینکه خسته نمی شوید به شما حسودی ام می شود. من آدم بدبینی نیستم، فقط چند وقتی است عینک خوش بینی ام را درآورده ام تا دنیا را همان طور که هست ببینم نه آن طور که می خواهم باشد. هیچ وقت فلسفه ی این جینگولک بازیها را نفهمیدم!

 

ما دخترها علاقه ی عجیبی هم به آرشیو سازی داریم. دوست ندارم به زور خودم را در آرشیو دوستانت جای دهم. مرا طوری به خاطر بسپار که ده سال دیگر که مرا در خیابان دیدی زیر لب نگویی: "این همان نیست که ده سال پیش در دفتر خاطراتم نوشت هرگز تو را از یاد نمی برم و حالا این طور سرد و بی تفاوت چشم در چشم من می دوزد و از خیابان می گذرد؟!"

... نه ده سال دیگر، هر وقت خودم را به جا نیاوردم مرا به خودم بشناسان که تنها راه فراموش نکردن دوستهای واقعی، فراوش نکردن خودمان است. مطمئن باش تا وقتی خودت را فراموش نکرده ای فراموش نخواهی شد.

 

می گویند دوران دانشجویی دوران شیرینی است. امیدوارم آن را با خودخواهی و لجبازی خودسرانه ی دخترانه ی مان تلخ نکنیم.

 

ببخشید که اینقدر بی پروا چیزهایی را گفتم که شاید خوشایندت نبود! شیطنت و صداقت کودکانه ات به طرز وحشتناکی آدم را به زندگی امیدوار می کند. به تو حسودی ام می شود که هنوز خودت هستی... گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

 

مثل بقیه برایت آرزو نمی کنم خوشبخت باشی چون می دانم وجود ندارد، آرزو می کنم با بدبختیهایت کنار بیایی...

 

به سادگی یک پلک زدن...


آره واقعا به همین سادگیه! دقیقا یک ماه پیش همچین روزی ـ۱۴ تیرـ بیمارستان بستری شد... الان هم داره شیمی درمانی میشه. دلم براش اینقدر شده!: ــ
ایشالا زودتر خوب میشی  زهراجون!

پارسال همچین موقعی!


نمی دونم چه سری بود که یه کوچولو هم استرس نداشتم! ولی وقتی از چند روز قبلش بچه ها شایعه کردن نتایج تو اینترنت اعلام میشه شده بودم عین مرغ سر کنده! دور از جون البته!

ولی باز اند بی خیالی بودم... یه جورایی مطمئن بودم مجاز میشم ولی مرحله دوم درجا می زنم... اما خوب ورق برگشت و دانشگاه واسه مون نامه فدایت شوم فرستاد و ما هم بهش افتخار دادیم و ... مامان بیچاره م رو بگو که اندازه ی تمام عمرش حرص می خورد! ولی خودم هیچ کوفتیم نشد.

 

*پارسال همه ی خانواده ها یه بنده خدایی رو می کوبوندن تو سر ما، که... آخر اون قبول میشه تو می مونی! غیر از اون بنده خدا، 6-5 نفری کنکوری بودیم. دور از جون مثل خر می خوندیم تا حداقل مجاز بشیم و باز اون بنده خدا رو نکوبن تو سر ما... اما جالب اینجاست که همه مون قبول شدیم غیر از همون بنده خدا! جای شکرش باقیه که امسال اون هم قبول شده.

 

*دوستام هم امسال کنکور داشتن. یکی شون که حسابی رکورد شکسته. پارسال رتبه ش 141هزار شد، امسال177هزار! سال به سال دریغ از پارسال!

 

*من خنگ دیشب تا 4 صبح نتایج کنکور رو می دیدم. یکی نیست بگه یکی از اینایی که قبول شدن میان واسه ت یه کارت اینترنت بخرن؟!

روزی روزگاری ایران۲


چقدر زود دیر شد!
۸ سال یعنی یه پلک زدن کوچولو...
خداحافظ آقای خاتمی!

روزی روزگاری ایران!


تلویزیون دوبی ارادت خاصی به ایران داره... اینقدر که اونا از ایران اطلاعات دارن، خودمون نداریم! همیشه گزارشهای داغ و البته غیر قابل پخش در تلویزیون ایران رو می تونی اونجا ببینی. دروغ نگفته باشم واسه دنبال کردن جریانات سیاسی اجتماعی ایران میشه روشون حساب کرد.

مثلا یکیش همین تبلیغات عوام برای دور دوم ریاست جمهوری خاتمی! وهمین طور تصاویری از جشن مردم بعد از رسیدن به جام جهانی... چیزی که تلویزیون ایران هیچ وقت نشون نداد!

به هر بهانه ای تیتر یکشون میشه ایران، تا اون حد که پیام پیروزی احمدی نژاد رو اونا دو ساعت زودتر دادن و تا چند روز حتی بحث داغ برنامه های خانوادگیشون انتخابات ایران بود!

نه که بد باشه... اما کاش حداقل فارسی حرف می زدند تا بتونیم به عنوان هفتمین شبکه ی ایران روش حساب باز کنیم. البته بدون برنامه های مورددارش!

 

الان هم داره گزارش سفر کله گنده های ایرانی رو به عربستان برای تشییع جنازه ی شاهشون نشون میده...

 

پ.ن: اینجا کماکان بندرعباسه و پارسال تابستون حدود یک چهارم تماسهای تلفنی به برنامه های زنده ی تلویزیونی دوبی از بندر بود... توی پخش زنده ی جشن فارغ التحصیلی دانشجوهای دوبی، پیج نفر ایرانی جایزه و مدرکشون رو از دست آلبرایت گرفتن!

 و شاید تعجب کنید که حدود نصف تصاویر تبلیغاتی که دوبی برای جذب گردشگر از تلویزیون نشون داد سواحل بندر بود! با اون مجسمه ی مرد ماهیگیر تابلوش توی یکی از میدون های شهر!

اگه ماهواره دارین یا بدون ماهواره تلویزیون دوبی رو می تونین ببینین بجنبین. شاید یه وقت خودتون رو اونجا دیدین که شدین سوژه ی یکی از این دوربین مخفیاشون!

 


امروز ایران رئیس جمهور نداشت!
فردا هم نداره!

فیلم نامه ای از اون لحاظ!

 

شخصیتها: من و دوستم!

لوکیشن ها: آسانسور، داخل موسسه ی ... خیابان (شب)!

 

فیلم شروع می شود!

من (تو دلش): آخه ساختمون 3 طبقه که دیگه آسانسور نمی خواد...

دوستم: ...

نمای درونی آسانسور را می بینیم. و دو دختر ... ! یکی گیتار به دست (دوستم) و دیگری ... (خودم) در آسانسور باز می شود و دو دختر وارد قوطی کبریتی به اسم موسسه ی فرهنگی هنری ... می شوند.

من به روی خودش نمی آورد که جا برای نشستن نیست اما دوستم چنان چشمش را برای دختر 5 ساله ای که می خواست روی صندلی خالی بنشیند در می آورد که کوچولو بلند می شود!

از کامپیوتر منشی صدای نمره ی بیست کلاسو نمی خوام می آید و دختر بچه ای که سرمشقش کشیدن یک قورباغه ی سبز با شلوارک رنگی است آن را زمزمه می کند... دوربین به دفتر نقاشی او نزدیک می شود. نقاشی اش خیلی مورد دارد!

دوربین عقب عقب می رود و ناگهان محکم می خورد به ستون. دوستم فوری گیتارش را برمی دارد و می رود. چند ثانیه بعد برمی گردد.

من: کجا رفتی؟

دوستم: جا بگیرم.

من: مگه چند نفرین؟

دوستم: 4 نفر!

دوربین به من نزدیک می شود. من تعجب می کند و در دل می گوید: حتما بیشتر میشن... فقط ما صدایش را می شنویم.

خانم ... که همه کاره و مدرس نقاشی آنجاست سعی می کند به یک نفر حالی کند که خالهای روی بدن قورباغه کمی کوچکتر از یک سب زمینی دو کیلویی هستند!

منشی آهنگ کامپیوترش را عوض می کند و یک آهنگ خارجی بدون ریتم و هیچی می گذارد. دختری که آهنگ قبلی را زمزمه می کرد با عصبانیت نگاهش می کند.

بیست دقیقه بعد...

من (که حوصله اش سر رفته): پس این استادتون کی میاد؟

دوستم (با بی تفاوتی): میادش...

من: آخه خودمون از 5/7 اینجاییم. الان دیگه نزدیک هشته.

دوستم: همیشه یه خورده تاخیر داره.

من (در دلش): یه خورده؟!

همه چیز به طرز کسل کننده ای می گذرد. دوربین روی مانیتور منشی زوم می کند ولی تویش پیدا نیست! بعد می چرخد روی تابلوهایی که خانم همه کاره کشیده است. بعد روی دختر و پسرهای خنگ و کوچولویی که هنوز فرق بین سیب زمینی دو کیلویی و خال قورباغه را نفهمیده اند. بعد زوم می کند روی دستگیره ی در... الان است که یک نفر در را باز کند... نه خبری نشد! دوربین دوباره برمی گردد روی مانیتور خانم منشی و ناگهان همه جا تاریک می شود.

چند دختر بچه از خوشحالی جیغ می زنند. همزمان صدای گوشخراش مردی از آسانسور می آید... در باز می شود و نور کمی به داخل می تابد.

خانم همه کاره می رود بیرون و با قیافه ای ناله برمی گردد و می گوید: بابای ... تو آسانسور گیر کرده.

... : دلم خنک شد!

پنج دقیقه بعد...

خانم همه کاره: ... بابات آسم داره؟

...: آره!

منشی: زنگ بزنیم 110

خانم همه کاره: نه. آتشنشانی...

یکی از کوچولوها: حداقل با پیچ گوشتی پنجره ی آسانسور رو باز کنین ...

خانم همه کاره و منشی نگاهی به هم می اندازند و می گویند: خودمون می دونستیم...

من: ساعت 5/8 شد. باز می خوای منتظر بمونی؟

دوستم: نه دیگه بریم. اگه الان هم بخواد بیاد ساعت 9 کلاس تموم میشه...

من و دوستم دست همدیگر را می گیرند و کورمال کورمال از پله ها پایین می آیند. صدای جیغ و شادی کوچولوها بلند می شود. بابای ... نجات پیدا کرده است.

نمای بیرونی _ شب است!

من: گفتی اسم اینجا چی بود؟

دوستم: موسسه ی فرهنگی هنری ...

دو دختر در حالیکه از گرمای 45 درجه و شرجی 100 درصد هوا رو به موت هستند راهشان را می گیرند و می روند.

دوربین بالا می رود. کلی تابلوی رنگارنگ و چشمک زن به چشم می خورد. دوربین به زحمت تابلوی خاموش موسسه ی فرهنگی هنری ... را پیدا می کند و روی آن زوم می کند.

فیلم تمام می شود!

 

نکته ی اخلاقی: ندارد!

نکته ی غیراخلاقی: به موسسه ی فرنگی هنری ... نروید. (آسانسورهایش مورد دارد!)

 

قایق


یک قایق ساختم

با یک بادبان قرمز

و دو پاروی سبز قشنگ

که مرا به سرزمینهای دور ببرد...

قایقم آنقدر زیبا شد

که ترسیدم

آب، رنگ آبی اش را ببرد

و بادبانهای سپیدش را بشکند

و پاروهای سبزش کهنه شوند،

برای همین هرگز قایقم را به آب نینداختم...

من هرگز به سرزمینهای دور نرفتم...

فقط قایق قشنگم را تماشا کردم

من هرگز جایی نرفتم...

 

شل سیلور استاین

آرامش گوسفندی...


دیشب خواهرم یه کتاب کادو گرفت که خیلی جالب بود. از این جمله ش خیلی خوشم اومد:

به ظاهر مردم نگاه نکن و یادت باشد که غریبه ها دوستانی هستند که هنوز با آنها آشنا نشده ایم.

...


امروز تولد خواهرم بود و من به این مناسبت فرخنده نه تنها هیچی براش نخریدم بلکه با کمال بزرگمنشی شیرینیشو هم خوردم!


مامان کاش تخمگذار بودی

شاید وابستگیهامون کمتر میشد... شاید

 


دو تا از دوستام در حین تحصیل ازدواج کردن و الان همزمان هم درس می خونن هم خونه داری می کنن هم بچه داری...

تجربیات گرانبهایی هم دارن که گاهی اوقات واقعا کارساز میشه...

 

_وقتی شوهرت با حالت قهر از خونه بیرون میره و در رو محکم به هم می کوبونه چیکار می کنی؟

_در رو پشت سرش می بندم!

سرآشپز!


تا امروز 4 نوع دستور پخت خورشت قیمه یاد گرفتم! جالب اینجاست که هر دفعه هم مزه ش با دفعه ی قبل فرق داره!!!


شبکه ی ۳+ برنامه ی مهتاب+ رضا صادقی‌ (!!!) = چشمای گرد و دهان باز من!
ایول خوشم اومد. درسته که خیلی تو برنامه های زنده ی محلی دیده بودیمش ولی دیشب واقعا خوب ظاهر شد.


مرد رویاهای یک دختر تاریخ دان (دختر خاله م): آرش کمانگیر!
مرد رویاهای یک دختر مهندس کشاورز (خودم): مندل!

دیشب به این نتیجه رسیدیم...

بعدش چی آقا؟


دوهفته پیش تو 40چراغ یه مطلب جالب دیدم که بدم نمیاد شما هم بخونیدش...

 

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. از مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی؟

مکزیکی: مدت خیلی کم.

آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی بیشتری گیرت بیاد؟

مکزیکی: چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانواده ام کافیه.

آمریکایی: اما بقیه ی وقتت رو چیکار می کنی؟

مکزیکی: تا دیروقت می خوابم. یه کم ماهیگیری می کنم. با بچه ها بازی می کنم. بعد می رم تو دهکده می چرخم.یه لیوان مشروب می خورم و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن و خوشگذرونی. خلاصه مشغولم به این نوع زندگی!

آمریکایی: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو. باید بیشتر ماهیگیری کنی. اون وقت می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری.و با درآمد اون، چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!

مکزیکی: خوب، بعدش چی؟

آمریکایی: به جای این که ماهی ها رو به واسطه بفروشی، اونا رو مستقیما به مشتری ها می دی و برای خودت کار و بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی... این دهکده ی کوچیک رو هم ترک می کنی و می ری مکزیکوسیتی! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری هم می زنی...

مکزیکی: اما آقا! این کار چقدر طول می کشه؟

آمریکایی: پانزده تا بیست سال!

مکزیکی: اما بعدش چی آقا؟

آمریکایی: بهترین قسمت همینه، موقع مناسب که گیرت اومد می ری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میایون ها دلار برات عایدی داره.

مکزیکی: میلیون ها دلار! خوب، بعدش چی؟

آمریکایی: اون وقت بازنشسته می شی! می ری به یه دهکده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیروقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی. با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و یه لیوان مشروب بنوشی! و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی...